loading...

🌷🌼world of story🌼🌷

🌸life is a story🌸

بازدید : 255
شنبه 23 آبان 1399 زمان : 8:37

#امی
چشامو آروم باز کردم....نور داشت اذیتم می‌کرد...دستمو تکون دادم که سوزش یه چیزی اجازه نداد بیشتر تکونش بدم.‌‌..‌آروم سرمو به طرف دیگه م چرخوندم و به اطراف نگاه کردم...یه اتاق با دیوار سفید و توسی راه راه...چندتا صندلی گوشه اتاق بودن و...‌‌سرمو به طرف دیگه چرخوندم، گردنم خیلی درد داشت انگار یه سال بود که تکون نخورده بود...یه سُرُم به دستم وصل بود...چشم افتاد به کف اتاق که یه عالمه خورده شیشه روش ریخته بود..عجب! اتاق یه پنجره هم داشت...پنجره باز بود و نسیم آرومی‌میومد تو که پرده رو تکون می‌داد...‌صبر کن ببینم..الان روزه؟؟!!!(نویسنده:نه جانم...‌‌‌رفتی بهشت به خاطر همین روشنه...‌روزه دیگه!!!)
اصلا من چرا اینجام؟؟....چند بار چشامو باز وابسته کردم که همه چیز یادم اومد همه صحنه‌ها عین یه فیلم که رو سرعت گذاشته باشی از جلوی چشم رد شدن....اخمام رفت تو هم و خودمو به فکر کردن به یه چیر دیگه منحرف کردم.
خیلی تشنه م بود و لبام به هم چسپیده بود.از جام بلند شدم تا یه خورده آب بخورم.
همه بدنم صدای قرچ قورچ میداد انگار همه استخون‌هام در حال شکستن بودن.
دستمو به سمت پارچ روی میز دراز کردم که یه دفعه در باز شد و رژ تو چهارچوب در نمایان شد.
سرش رو به بیرون اتاق بود و داشت با یکی حرف میزد
-خیلی خب بابا............باشه مواظبم.‌‌‌‌..............گرگ وحشی که نیست اینقدر نگرانی............مطمئنم خوابیده.......ساکت ب.....
با تعجب زل زده بود به من.......چند ثانیه همینجوری گذشت که بلیز هم کنار رژ ظاهر شد و اونم مث رژ زل زد به من.(چیه انگار تا حالا خارپشت ندیدن)
به معنای چیه سرمو تکون دادم اما اونا حرکتی نکردن.کم کم دارم فکر می‌کنم چیز عجبی تو صورتم وجود داره..‌به سرم دست زدم ببینم شاخ در نیاورم..نه شاخ که در نیاورم صورتم هم چیز برجسته‌‌‌ای روش نیست پس مشکل چیه؟.
یه دفعه بلیز دوید و رفت و چند ثانیه بعد با یه دکتر و دوتا پرستار برگشت.
دکتره اومد پیشم و قشنگ معاینم کرد و بعد گفت:دخترم میتونی اسمتو بهم بگی؟؟
+😐😐.....امی............امی‌رز
-خوبه.........چیزی یادت میاد؟
+آم.....درچه مورد؟؟
-نیمه شب
+نیمه شب؟؟؟!!!
دکتره رو به پرستارا کرد و گفت :یادش نمیاد.
یا خدا.....اینا چرا دارن اینجوری می‌کنن؟؟....نکنه...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌......نکنه من رفتم تو کما.....آره به خاطر همین همه اینقدر با دیدم تعجب کردن.........وای خدا......وای...‌‌.‌واااااااای....‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یه نگاه به رژ و بلیز انداختم......چهرشون تغییر نکرده.... این ناکسا هنوز جوون موندن منم که پیر شدم......وای خدای منننننن.
با ناراحتی گفتم:آقای دکتر از کی تو کما هستم؟؟؟؟
-بله؟؟؟!!!!
+از کی تو کما هستم ؟؟؟چند ساله که تو کما هستم؟؟
-کما؟؟!!
+راستشو بگید آقای دکتر.....از قیافه متعجب دوستام معلومه.... بدنم هم اونقدر کوفتست که کامل معلومه چند سال رو این تخت افتادم.
دکتر یکم مکث کرد و بعدش خندید و گفت:آها...‌نه عزیزم تو کما نبودی....تو کلا یه روز اینجا بودی و این کوفتگی هم به خاطر آرام بخش‌هایی هست که بهت تزریق کردم.
دکتر چند تا چیز تو برگه ش نوشت و بعد گفت:فعلا استراحت کن دخترم بعدا دوباره بهت سر میزنم.
و خواست بره که با دیدن خورده شیشه‌های روی زمین رو به پرستارا گفت:به خدمه بگید اینجا رو تمیز کنه خطرناک.
و رفت پرستارا هم یکیشون رفت و اون دیگه هم چند تا معاینه جزئی روم انجام داد و چند تا ماده رو هم به سرمم تزریق کرد.
+می‌تونم آب بخورم؟
-بله مشکلی نیست.
اینو گفت و رفت.
رژ دم در وایستاده بود....اما بلیز اونجا نبود.
دستمو به سمت پارچ آب دراز کردم اما بدنم حال نداشت پس تصمیم گرفتم یکی دیگه اینکارو واسم بکنه.
به رژ كه هنوزم عین مجسمه جلوی در وایستاده بود نگاه کردم.
زل زده بود به من همینجوری نگام می‌کرد.
+رژ میشه یه خورده بهم آب بدی.
حتی پلک هم نزد.....حواسش یه جای دیگه بود.
+رژ.........رژ باتوام......رررررررژژژژژژژژژ
-ها؟.....جانم؟....جانم امی‌جون؟......چیزی گفتی؟
+آب......یه خورده آب بهم بده.
خندید و سرشو تکون داد.......اومد جلو و کیفشو رو صندلی گذاشت و اومد پیشم تا واسم آب بریزه.
با به یاد آوری اون ماجرا احساس خجالت بهم دست داد مطمئنا همه شون خبر دارن.....آدم زیاد خجالتی نیستم اما اون موضوع فرق می‌کنه.................‌بهتره که بیخیال بشم و در مورد یه چیز دیگه فکر کنم تازه چیزیه که شده........نفس عمیقی کشیدم و گفتم.
+حواصت اینجا نیستا.......چیزی شده ؟؟......‌‌ماجرای نیمه شب چیه که دکتر داشت می‌گفت؟
آبو داد دستم و گفت:ن_نیمه ش_شب؟؟نمی‌دونم من خ_خبر ندارم‌
یه ابرومو انداختم بالا و آبو سرکشیدم.
همون موقع بلیز اومد تو و دوید سمتم و بغلم کرد.
با آستینم دور و بر لبمو تمیز کردم و بغلش کردم.
وقتی از بغلم در اومد یه لبخند مهربونانه زد و گفت:حالت خوبه ؟
+آره ممنونم.
روی لبه تخت نشست و گفت:خیلی نگرانت شدیم.
+نگران نباش حالم خیلی خوبه.
چند لحظه در سکوت گذشت می‌خواستم یه چیزی ازشون بپرسم در مورد دیشب.........دهنمو باز کردم اما بعد گازش گرفتم نمی‌دونستم با چی شروع کنم.......بیخیال بابا اینا بهترین دوستای خودم هستن دیگه...... گفتم:راستی.......آممم..‌‌‌دیشب.. شما کی اومدین چطوری شد که اومدین اینجا....‌چ_چطوری خبر دار..‌‌شدین.
رژ یه نگاه معمولی بهم انداخت و گفت:ساعت یک و نیم بود که سونیک زنگ زد به شدو و بهش گفت یه مشکلی واستون پیش اومده همینقدر.....دیگه شدو و سیلور هم پا شدن بیان پیش شما.....من و بلیز هم خواستیم باهاشون بیایم اما شدو و سیلور خیلی عصبانی بودن و ما زیاد اصرار نکردیم.
حدود بیست دقیقه بعد به شدو زنگ زدم و اون گفت که توی بیمارستانن من و بلیز هم خیلی نگران شدیم و خودمونو رسوندیم اینجا و وقتی اومدیم تو خواب بودی.....شب هم من و شدو اینجا موندیم و صبح زود شدو برگشت خونه تا یه دوش بگیره و بلیز هم به جاش اومد.............همینقدر دیگه
+آها~.......پس...‌.آم~.....پس س_سونیک? .
-اونم شب رفت و دیگه خبری ازش نشد..............راستی...
همون موقع سیلور و شدو وارد اتاق شدن.
قیافه شدو عادی و بیخیال بود اما سیلور خیلی نگران به نظر میومد اما بعدش اخماش تو هم رفت.
یه کیسه دستش بود و گذاشتش رو میز و کنار تخت پیشم وایستاد.
شدت نفس کشیدن زیاد شد و دستاش مشت بود.
اولش بهش زل زدم اما نگاهش خیلی عجیب بود که سرمو انداختم پایین.....احساس می‌کردم گرمم شده حتما الان مثل لبو سرخ شدم...... خودمو برای یه فریاد خیلی بلند و کلی عصبانیت و چند تا مشت و لگد آماده کردم و چشامو بستم.
اما یه دفعه یه نفر بغلم کرد.چشامو باز کردم و متعجب به سیلور تو بغلم نگاه کردم.
نفس کشیدنش آروم شد و تندتر بغلم کرد نمی‌دونستم چه واکنشی نشون بدم و خشکم زده بود اما نتونستم بیشتر از این تحمل کنم ....‌منم دستامو دورش حلقه کردم و سرمو رو سینش گذاشتم.
نا خودآگاه یه قطره اشک از چشم اومد پایین که نمی‌دونم از ناراحتی بود یا خوشحالی اما هرچی که بود باهاش راحت و سبک شدم.(نویسنده:میگم دقت کردین این صحنه‌ها بیشتر برای عاشق ومعشوقا به کار برده میشن اما من ترجیح دادم که از این صحنه‌ها در عشق پاک خواهر برادری استفاده کنم😎)
از بغلش بیرون اومدم و بهش نگاه کردم.نگاهش مهربون شده بود عین همون داداشی سیلور خودم.
-حالت خوبه؟
+آره
شدو هم نزدیکتر اومد و دستشو رو شونم گذاشت و گفت: نگرانمون کردی دختر خوب.
خندیدم و گفتم:چیزی نیست الان حالم خوبه.
.........‌‌‌..‌‌‌‌‌‌‌...............................................‌‌‌‌‌‌‌‌‌......
بعد از ظهر بعد از کارای ترخیص برگشتیم خونه ،منم مستقیم رفتم حموم و بعد از یه حموم حسابی داشتم موهامو با حوله خشک می‌کردم که یه کیسه روی تختم دیدم.
حوله رو دور موهام پیچیدم و به سمت تختم رفتم.کیسه رو برداشتم و همه محتویاتش رو خالی کردم رو تخت که با دیدن چیزای توش خشکم زد.....‌‌لباسی بود که تو مهمونی پوشیده بودم با کفش و زیورآلات و هر چیزی که همراهم بود.
چشم به پارگی روی آستین لباس خورد و گرد و خاکی که روش بود.
چشام پر از اشک شد........نتونستم بیشتر از این نگاش کنم و همه شونو دوباره ریختم تو کیسه و با عجله از اتاق بیرون اومدم اشکام دونه دونه داشتن سرازیر می‌شدن اما اهمیت نمی‌دادم دویدم و از پله‌ها پایین رفتم از راهرو رد شدم و درو باز کردم از حیاط هم رد شدم و درو باز کردم و با تمام قدرت کیسه رو پرتاب کردم.
با چشام حرکت کیسه رو دنبال می‌کردم......کیسه رفت هوا و اون سمت خیابون فرود اومد.
چند ثانیه اونجا موندم و بعد سرمو انداختم پایین و به سمت در ورودی رفتم.....وقتی از کنار در ورودی رد می‌شدم چند تا پا دیدم و سرمو بالا گرفتم و بلیز و رژ و سیلور رو دیدم که نگران بهم نگاه می‌کردن.
بدون اینکه هیچی بگم رفتم تو اما توی راهرو یه لحظه وایستادم و تازه یادم اومد که چی پوشیدم و سر و وحضم چجوریه....اما واسم مهم نبود با اتفاقات گذشته دیگه جایی برای خجالتم نمونده و به حرکتم ادامه دادم و برگشتم اتاقم.
........................................‌‌‌‌‌
الان حدود دو هفته از اون شب می‌گذره و بعد از اون روز هیچکس نه هیچی در این مورد گفت نه پرسید.........شاید فراموش کردن یا خودشونو به فراموشی زدن.
منم از خدا خواسته هیچی در اون مورد نگفتم و زندگی له روال عادی برگشت.
من و بلیز و رژ هم هنوز روی طرحمون کار می‌کنیم و تا جاهای خوبی پیش بردیمش.
از اون شب به بعد دیگه سونیک رو هم ندیدم و به خونه برنگشته
اما بعضی روزا رژ یه خورده غذا به شدو و سیلور میده که حدس میزنم برای سونیک هستش.
نمی‌دونم چرا اما دوست دارم دوباره سونیکو ببینم یه حسی بهم میگه یه حرفایی باید بین ما گفته بشه شایدم...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌........................................‌‌‌‌‌........................................‌‌‌‌‌ ........................................دلم ‌‌‌‌‌براش تنگ شده........

موش کور ( Ellobius fuscocapillus ( Microtidae
بازدید : 248
دوشنبه 11 آبان 1399 زمان : 3:40

بازدید : 259
سه شنبه 21 مهر 1399 زمان : 2:37

بازدید : 277
شنبه 18 مهر 1399 زمان : 23:37

بازدید : 469
شنبه 18 مهر 1399 زمان : 23:37

#امی#
آستینمو پاره کرد و با یه حرکت لباسمو کشید پایین.
(نویسنده:خب دوستای گلم اگر دقت کنید اونجا گفته آستینشو پاره میکنه و لباسی که میکشه پایین منظور از آستینشه پس~ شما هر فکر دیگه‌‌‌ای که کردید ربطی به ذهن تخیلاتیتون داره😎)
اما قبل از اینکه بخواد کاری کنه یه لگد به جای حساسش زدم و اون افتاد زمین و شروع کرد به ناله کردن.
بدنم به شدت می‌لرزید و هنوز اشک از چشم میومد پایین.
تموم قدرتمو جمع کردم و نشستم.
باید به سیلور زنگ بزنم...به دور و برم نگاه کردم و کیفمو ندیدم ..‌صبر کن‌‌‌....من کیفمو با خودم نیاوردم بالا...لعنتی.
دستمو به لبه تخت گرفتم و از جام بلند شدم...یه لحظه چشمم سیاهی رفت و کم موند بخورم زمین اما خودمو نگه داشتم.
وقتی بهتر شدم آروم آروم رفتم سمت در...تنها کاری که می‌خواستم انجام بدم این بود که از این اتاق لعنتی برم بیرون.
دستمو بردم سمت دستگیره در و بازش کردم که یه دفعه دو دست از پشت کمرمو گرفت و منو کشید.
بدنم ناتوان تر از این بود که خودمو از اون دست‌های زمخت و پر قدرت خلاص کنم.
منو انداخت رو تخت و درو قفل کرد.
اومد کنار تخت و بالای سرم وایساد و خوب براندازم کرد.
دیگه میدونستم امشب کارم تمومه و با این فکر اشک‌هام دوباره جاری شد.
مرده بهم نزدیکتر شد و یه دفعه شروع کرد به خندیدن.
همینطور که دیوانه وار می‌خندید یه دفعه ساکت شد و یه سیلی خیلی محکم به صورتم زد....درست همونجایی که قبلا زده بود.
احساس کردم یه طرف از صورتم کنده شد و دیگه حسش نمی‌کردم.
-چطور بود،خوشت اومد؟؟
صورتشو به صورتم نزدیک کرد و دوباره یه سیلی محکم تر از قبلی رو صورتم فرود آورد.
دو دستشو روی گلوم گذاشت و شروع کرد به فشار دادن.
چشامو روی هم فشار دادم و دستاشو چنگ میزدم.
چرا این کابوس تموم نمیشه؟؟...چرا از شر این شب لعنتی خلاص نمیشم.
سونیک......سونیک کجایی ؟؟....تنها کسی که میتونه الان نجاتم بده تویی...آخه چرا به این مهمونی اومدم؟؟...چرا؟؟...یه لحظه جو گرفتم و اون تصمیم و گرفتم...چرا من اینقدر احمقم چرا اینقدر خنگم؟؟
شدت گریم بیشتر شد..‌‌‌‌..با صدای خیلی آرومی‌که خودم هم به زور می‌شنیدم سونیکو صدا زدم.
-چی چی گفتی؟!
+س..سو..سونیک.‌‌س...سون‌‌‌...سونیک.
شروع کرد به خندیدن و گفت:آهان سونیک جونتو میخوای؟ سونیک جونت الان پیش یکی دیگست و داره خوش میگذرونه..‌تو رو اصا یادش نیست.
و دوباره شروع کرد به خندیدن و محکم تر از قبل فشار داد.
+خ‌....خوا.‌‌خواهش...م‌..م‌‌‌..میکنم.....ه..هر..‌چی..‌ب..‌بخوا..بخوای‌‌...‌بهت میدم.
-خودتو می‌خوام.
همون موقع صدای دستگیره در اومد اما در باز نشد.
مرده بدون اینکه دستشو از رو گردنم بر داره به در زل زد.
صدای برخورد یه چیزی به در اومد و چند بار دیگه اون صدا اومد تااینکه در باز شد و سونیک تو چهار چوب در نمایان شد.
احساس کردم هیچوقت تو عمرم اینقدر خوشحال نبودم اما حتی توان لبخند زدن نداشتم.
قیافه سونیک به شدت عصبانی و کلافه بود.
با یه حرکت خودشو به مرده رسوند و گرفتش و انداختنش زمین و شروع کرد به کتک زدنش.
-عوضی آشغال....کثافت بی غیرت...(نویسنده:خب دیگه بهتره بقیه فحش‌ها رو سانسور کنم)..‌‌‌..📢📣...📢📣 (نویسنده:با هر مکث یه مشت پرتاب می‌کنه) ..‌‌‌‌... 📢📣.
همون موقع چند تا پسر با عجله اومدن تو اتاق و با دیدن صحنه‌های جلو روشون سرجاشون و ایستادن.
بعضی‌هاشون به من نگاه می‌کردن که مثل یه جسد بی جون با آستین پاره رو تخت افتاده بودم و بعضی‌هاشون هم به سونیک که داشت در حد مرگ اون مرده رو کتک میزد.
سونیک:این کار همیشگی تو و اون خواهر عوضیته...این بار چندمته؟؟؟ها؟؟..📣📢..
بین اون پسرا تیلزو دیدم که یه چشش به من بود و یه چشش به سونیک و یه دفعه که انگار چیزی یادش اومده دوید سمت سونیک و تلاش کرد که اونو از اون مرده جدا کنه...بقیه هم با دیدن تیلز دنبالش رفتن و به زور سونیکو از اون مرده جدا کردن.
سونیک با عصبانیت اونا رو پس زد تا اینکه چشش به من خورد و اومد پیشم.
با دیدن صورت خونیم و لباس پارم از عصبانیت سرخ شد و یه دست تو موهاش کشید... روی تخت کنارم نشست و بلندم کرد.
-امی..‌حالت خوبه؟..اون آشغال بلایی سرت نیاورد که؟؟؟
ناخودآگاه رفتم تو بغلش و شروع کردم به گریه کردن.
چند لحظه کاری نکرد اما بعدش دستاشو دور سرم حلقه کرد و شروع کرد به نوازش کردن موهام.
با صدایی که توش اوج ناراحتی و شرمندگی موج می‌زد گفت:منو ببخش امی...معذرت می‌خوام...همش تقصیر من بود باید مواظبت می‌بودم.
من از دستت ناراحت نیستم....تنها چیزی که الان بهش فکر می‌کنم آرامشه ...آرامشی که از این بغل مردونه آشنا به دست آوردم.
+ب..ر..ریم.
-چی؟؟...چی گفتی؟
+بر..بریم.
-باشه باشه همین الان میریم.
و خواست پاشه که دستشو گرفتم.
با صدای گرفته گفتم:نر..و..‌می..ت..رس..م.
سرشو تکون داد و دوباره بغلم کرد..‌...دلم نمی‌خواست دوباره اون ترسو تجربه کنم....من درست شبیه دختر بی پناهی هستم که سونیک تنها پناهگاه منه(نویسنده:بمیرم الهی...دخترمون از ترس شاعرم شد)
سونیک:تیلز بگو ماشینو آماده کنن.
تیلز سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون.
سونیک منو از بغلش در آورد و کتشو در آورد و انداخت رو شونم.
و بغلم کرد و بلندم کرد و با عجله از اتاق برد بیرون.
وقتی داشتیم از وسط سالن رد می‌شدیم متوجه شدم که نیلا و چندتا دختر کنار هم جمع شده بودن...صورت نیلا زخمی‌بود.
در واقع کل مهمونا دست از رقصیدن برداشته بودن و یه تعدادی به ما نگاه می‌کردن...البته نه از تعجب فقط معلوم بود که از قبل مهمونی تموم شده.
یه دفعه چشم به سالی خورد که کنار نیلا اینا وایستاده بود و با لبخند داشت نگام می‌کرد.
از حیاط هم گذشتیم و به ماشین رسیدیم.
تیلز کنار ماشین وایساده بود و با دیدن ما گفت:چیزی لازم نداری؟؟
سونیک:نه اما دیگه نمی‌خوام اون آشغالو ببینم فهمیدی؟
-خیلی خب.
سونیک منو تو ماشین گذاشت و خودش هم سوار شد و به سرعت راه افتاد‌.
تا یه جایی که رفتیم سونیک نگه داشت و درو باز کرد.
+ن..ر..و.
-نترس فقط یه تماس میگیرم و زود بر می‌گردم...نترس خب.
سرمو تکون دادم و به رفتنش نگاه کردم.
چشامو آروم بستم که یه دفعه تموم اون صحنه‌های کذایی جلو چشم ظاهر شدن...به سرعت چشامو باز کردم...بدنم دوباره شروع کرد به لرزیدن.
سونیک در طرف منو باز کرد و گفت:می‌خوای یکم هوا بخوری امی؟
شدت لرزش بدنم هر لحظه بیشتر میشد و اشک‌هام هم دوباره سرازیر شدن.
-امی؟؟...حالت خوبه؟؟...امی؟..امی؟...امی‌حرف بزن.
چشام سیاهی می‌رفت اما جرئت نداشتم چشامو ببندم.
سونیک زود سوار ماشین شد و دوباره راه افتاد.
حالم هر لحظه بدتر از قبل میشد.
نمی‌دونم چقدر تو راه بودیم که سونیک دوباره بغلم کرد.
چشام تار میدید و به زور تشخیص دادم که داریم میریم به بیمارستان .
منو بردن به بخش اورژانس.
یه دکتر مو معاینه کرد و بعد از معاینه گفت:چه اتفاقی برای این دختر افتاده؟؟...اون دچار فشار عصبی خیلی زیاد شده و لرزش بدنش به خاطر اونه....باید آرام بخش بهش تزریق بشه.
دکتر رفت و بعد از چند ثانیه یه پرستار یه چیزی که فکر کنم آرام بخش بود تزریق کرد.
همون موقع سیلور و شدو اومدن.
سیلور اول به من نگاه کرد و چند ثانیه بهم زل زد و بعدش با خشم یه مشت رو صورت سونیک فرود آورد.
سونیک به شدت پرت شد و افتاد زمین.
شدو به سرعت سیلورو گرفت.
سیلور:چی بهت گفتم سونیک؟؟..چی بهت گفتم؟؟...هاااااا؟؟... نگفتم مراقب باش؟....نگفتم این مهمونیا فضای مسمومی‌دارن؟؟..نگفتم؟؟....توی عوضی توی کدوم جهنمی‌بودی که یه آشغال بخواد به امی‌دست بزنه؟؟..آخه کجا بودی لعنتی؟؟
باز رفتی پی خوشگذرونی ؟؟...آخه نمی‌تونستی یه امشبو بیخیال شی؟؟...ها لعنتییییی؟؟
و با عصبانیت خواست به سمت سونیک حمله ور شه اما شدو اونو محکم گرفته بود.
سونیک هیچی نمی‌گفت فقط دستشو به دماغش گرفته بود و سرشو انداخته بود پایین.
سیلور نباید ازش عصبانی میشد...اون که تقصیری نداشت...اون که گناهی نداشت..نباید ازش عصبانی میشد.
همون موقع پرستار اومد و با عصبانیت یه چیزایی گفت که نشنیدم...آرام بخش داشت اثرشو میزاشت.
کم کم چشام سنگین و بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم.

از آن چیزی که تصور کنید به صهیونیست‌ها نزدیک‌تریم، روزش که برسد خواهید دید

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی